«قصه مشاور»؛ دستنوشته دکتر مصطفی بهزادفر در خصوص معضلات مهندسان مشاور
- یکشنبه, بهمن 1, 1396, 15:24
- اخبار معماری, یاداشت
- ثبت نظر
اختصاصی، معمارنیوز- «قصه مشاور»؛ دستنوشته دکتر مصطفی بهزادفر در خصوص معضلات مهندسان مشاور
قصه مشاور
اسم من مشاور است؛ مهندسین مشاور. دردمندم. رنج میکشم. کلافهام. دوستان میگویند تنت درد میکند. برخی به من میگویند که سرت درد میکند؛ منظورشان این است که عقلم درد میکند. اما، من خودم فکر میکنم دلم درد میکند. حس تنهایی و بی کسی در بین انبوه آدمهایی که به نظر میرسند برادر، خواهر، پدر، مادر، عمه، عمو و دایی من باشند مرا به خود می پیچاند. متاسفانه، پسر خاله و دختر خاله ندارم. بچه ها یعنی اهل خانه و خانواده ام دچار رنج بی پولی و ناداری و بی نانی هستند. شاید آنها کم کار باشند! چرا که، روزانه به طور متوسط ۸ ساعت کار میکنند. گویا، هشت ساعت برای درآوردن پول نان و تاکسی و کتاب و دفتر کافی نیست! من که رئیس خانوار هستم نیم قرن است که به طور متوسط ۱۶ ساعت در شبانه روز کار می کنم، هنوز هشتم گرو نهم است. پس اینکه این بچه ها پول غذا نداشته باشند پُر بیراه و بیدلیل نیست. راستی؛ اهل خانه و خانواده من خیلی باسواد هستند. متوسط تحصیلات آنها کارشناسی ارشد در یکی از رشتههای مهندسی از یکی از دانشگاههای برتر کشور است. بسیاری از اینها در کنکورهای سراسری با رتبه های ۱ تا سه رقمی قبول شدند. کارهاشون را هم خوب بلد هستند. البته مجبورند که متخصص و کاربلد باشند. چون فن سالاران دنیا میگویند مهندسین مشاور مغزهای متفکر، برنامه سازان و استراتژیستهای هر کشوری هستند. ما وقتی که از خانواده یا خانوار مشاور شدیم، و خواستیم افتخار بودن در این خانواده را داشته باشیم چشم مان کور که باید متخصص جهان شمول می شدیم. باید هم ۱۴-۸ و شاید برخی مواقع ۲۰ ساعت در شبانه روز کار کنیم. آدم گم نامی که ادعای عضویت در خانواده مشاور را دارد، باید اینگونه باشد، وگرنه بیراه میکند و به کفش باباش می خندد که بگوید: من مهندس مشاور هستم. حرف بی پولی و بی نانی را نیز نباید بزند. زیرا؛ بی نانی و ناداری از صفت های مهندسین مشاور، در عصر پسا مدرن سرزمین ما است.
راستی؛ یک فامیل دور داشتیم که چند سالی با برخی از نزدیکانش در خانواده ما زندگی می کردند. یک روز بر اثر حواس پرتی تمام کلیدها و برخی از کاغذ پاره ها را و همینطور مهر و نشان خانواده را با خودشان به بیرون از خانه بردند. از آن روز تصمیم گرفتند که به خانه (مشاور) بر نگردند. در واقع وقتی با کلید و مُهر از خانه رفتند، راه برگشت را گم کردند. بعد شیطان گولشان زد و سعی کردند با آن مُهر و کاغذ پاره، که آنرا سربرگ شرکت می گویند، بیرون از خانواده کسب درآمد کنند. من با یک فرضیه نزد قاضی شکایت بردم. عرض کردم: شاید این نوع کسب درآمد خیانت در امانت باشد و برداشتن کلید و کاغذ سرقت محسوب شود! سنجش این فرضیه چند ماه طول کشید. دو نفر از نزدیکان فامیل دور از شمول فرضیه من خارج شدند و تبرئه شدند. خود فامیل دور قرار است یک زمانی برای آن بخش از فرضیه که به او بر میگردد، پاسخ تهیه کند. معلوم نیست آیا روزی با مُهر و کلید و کاغذ به خانه بر میگردد یا خیر! شاید بخواهد بدون مهر و کلید برگردد؟ البته فامیل دور و همراهانش پس از فرار از خانه، از من شکایت کردند. رفتند پیش پسر خاله (اداره کار) چُغلی مرا کردند. گفتند که: “ما را از کار بیرون کردند و عیدی و پاداش هم ندادند”. پسر خاله نیز مرا، یعنی مشاور را، محکوم کرد و دستور داد که به شاکیان عیدی و پاداش بدهم. به علاوه، شاید مجبور شوم به پاس سرقت کلید و مُهر و دفتر و دستک، برای بازگشتشان به خانه مراسم استقبال برگزار کنم.
دنیای عجیب و غریبی است. من هم حال غریبی دارم. نمیدانم که باید بخندم و یا در غریبی و بی کسی و تنهایی بسوزم و بسازم. مجبورم دومی را انتخاب کنم. چون آنقدر خستهام که حال خندیدن به خود را ندارم. وقتی که من (مشاور) از کسی (کارفرمایی) دستمزد خود را طلب کار باشم و او نخواهد، و یا به طور خوش بینانه، نداشته باشد که بدهد حق با اوست. اما، وقتی که کسی مثلاً پسر عمو یا دختر عمویی (بیمه/مالیات)، طلبی از من بی پول و بیچیز یک لاقبا داشته باشد و من قدرت پرداخت نداشته باشم، او حق دارد مرا گناهکار شناخته و بر من جریمه روا دارد. من همیشه محکوم هستم. هیچ وقت حق با من نیست. نه فقط در داستان طلب و بدهکاری از کارفرما، بلکه در هر نوع رابطه ای با کارفرما و نظیر اینها. غریبانهترین حالت وقتی است که من مورد عتاب کارفرما قرار میگیرم. در ابتدای هر کاری، کارفرما مرا مورد خطاب قرار میدهد که به دلیل تخصص و کاربلد بودن به او مشاوره بدهم. اما، اگر در شرایطی، طبق نظر کارشناسی، برای او راهکار یا به اصطلاح نسخه ای تجویز کنم که به مذاقش خوش نیاید، خطاب به عتاب تبدیل میشود! به نافهمی، بی کیفیتی و نظیر اینها محکوم میشوم و سپس از درگاه رانده میشوم. در هر حال من محکوم هستم. چه گناه کار باشم و چه گناهکار نباشم محکوم هستم. تازه اگر در اوج بی گناهی به خلافی ناکرده متهم شوم، خودم باید اتهام خلاف انجام نشده را کشف رمز نموده و سپس طلب عفو کنم! من غیر از اعضاء خانواده خود که آنها نیز خیلی مواقع از من قهر می کنند کس دیگری ندارم. اما کارفرما دوستان و فامیل های خوب و وفادار دارد. کارفرما، جذبه ای بی نظیر دارد، طوریکه هیچ کس نمی تواند از او طلب کار باشد. مثلاً وقتی کارفرما حق بیمهاش را نمیدهد، بیمه به من می گوید برو ازش بگیر و بیار به من بده. فکر کنم بیمه شرم دارد که با کارفرما روبرو شود. اما در مواجهه با من هیچ رودربایستی ندارد؛ حسابم را میرسد، نان بچههای مرا قطع میکند. سر من داد میکشد.
به هر حال، من مشاورم و چاره ای ندارم. گویا، باید همه را تحمل کنم. چشمم کور دندم نرم؛ باید مشاور نمیشدم. حالا که مشاور شدم باید بدانم که درد و رنج بی پولی و بی احترامی و بی نانی از حقوق من است. شاید در آینده بچه های دل رحم کارفرماها جور دیگر فکر کنند. آیا به نظر شما، من که ماهها و سالهاست جیره و مواجبی نگرفته ام، نایی برای نان در آوردن دارم؟! نمی دانم چه می شود؟ شاید یک روزی خاص؛ زمانی که کارفرمایی روی من داد میزند، زمانی که پسر عموی کارفرما حساب بانکی مرا مسدود میکند، زمانی که مأمور مالیات دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نمیکند، زمانی که گریه میکنم و اشکم در میآید، بچههای جوان و اهل دل خانواده کارفرما و یا دل نازک های فامیل او دلشان به رحم بیاید و دست مرا بگیرند. شاید، آنان نیز از درد من به گریه بیفتند. شاید دلشان برایم بسوزد و دو روزی همدرد من شوند. آیا آنروز می رسد؟ آیا کسی پیدا می شود که بخواهد دل من و اعضای خانوادهام را شاد کند؟
دکتر مصطفی بهزادفر؛ (استاد طراحی شهری دانشگاه علم و صنعت ایران)
دریافت پوستر
منبع خبر: www.MemarNews.com
مطالب معمارنیوز را در کانال تلگرام معمارنیوز دنبال نمایید.
هرگونه استفاده از مطالب اختصاصی این سایت بدون کسب اجازه کتبی پیگرد قانونی دارد.
Follow Memarnewsshare Memarnews content